طالقانی می‌گفت انیس او در زندان، کتاب حج شریعتی بود  گفت‌وگو با محمدمهدی جعفری

هم‌صحبتی با استاد محمد‌مهدی جعفری که در زمره موثق‌ترین منابع تاریخ انقلاب اسلامی است، گفت‌وگو را به مسیر دیگری غیر از سؤالات محوری ویژه‌نامه می‌کشاند. تفکیک مخالفان سیاسی از مخالفان اعتقادی و عدم تمایل شهید مطهری به انتشار عمومی نامه‌اش درباره دکتر شریعتی به امام، از نکات جالب این مصاحبه است. 
http://drshariati.org

آیا پس از فوت دکتر و پیروزی انقلاب، همین روند در میان طرفداران دکتر شریعتی ادامه داشت؟ 
پس از انقلاب، ریزشی جدی در میان طرفداران دکتر ندیدم. در مورد شهید بهشتی باید بگویم من شنیدم ایشان پس از سفر چهار پنج ماهه‌ای که به اروپا و امریکا کرده‌بود، در مرداد ۵۷ طی سخنرانی‌ای در منزل آقای دکتر نکوفر از گردانندگان انجمن اسلامی پزشکان اعلام کرد این حرکت پیش‌رونده بر سه پایه استوار است: رهبری خمینی، ایدئولوژی شریعتی و مبارزه مسلحانه مجاهدین. این مربوط به قبل از انقلاب بود. پس از انقلاب هم باز در جلسه‌ای در منزل آقای همایون که بسیاری از آقایان حاضر بودند، آقای می‌ناچی از استاد محمدرضا حکیمی خواهشی کردند که بنا به وصیّت دکتر، کار اصلاح و ویرایش آثار چاپ نشده دکتر را بر عهده بگیرند که ایشان هم قبول کرد و تمام آن جمع هم از تصمیم ایشان استقبال کردند. حتی شهید باهنر در آن جمع، اعلام آمادگی کرد که حاضر است هر کمکی از دستش برآید انجام دهد و گفت که حاضر است دفتر نشر فرهنگ اسلامی را جهت کمک به این کار اختصاص دهد. از طرف شهید مفتح هم تا این اواخر من ندیدم اظهار نظری بر خلاف آرای دکتر شنیده شود. 


به عنوان آخرین سؤال، چه انگیزه‌هایی باعث شده‌بود که مرحوم طالقانی در میان روحانیون، جدی‌ترین مدافع دکتر شریعتی باشد؟ 
آیت‌الله طالقانی ادامه دهنده جریان اصیل اصلاح‌طلبی است که از سال ۱۳۱۸ پرچم اصلاح‌طلبی را به دوش می‌گیرد. از این جهت ایشان بهتر از هر کسی دکتر شریعتی را درک می‌کرد، زیرا خود طالقانی پیشگام مبارزه با خرافات بود. آن زمان بین روضه‌خوان‌ها مشهور بود که می‌گفتند اگر در جلسه‌ای باشیم که آقای طالقانی هم باشد، نمی‌-توانیم منبر برویم، چون از‌‌ همان پای منبر ایشان نهیب می‌زد که این مزخرفات چیست که تحویل مردم می‌دهید. او دکتر را ادامه دهنده راه خودش و انسانی روشن می‌دانست. آقای طالقانی برای من تعریف می‌کرد که یک روز به منزل یکی از دوستان رفتم و در آنجا دکترشریعتی سوره «انا انزلنا» را می‌گفت. این‌کار تا ساعت دوازده ادامه داشت و من به قدری لذت برده‌بودم که اگر بیمار نبودم تا صبح هم حاضر بودم بنشینم و گوش بدهم. دقت کنید؛ این سخن را کسی می‌گوید که خودش مفسر مسلّم قرآن است. در جای دیگری هم آقای طالقانی تعریف می‌کرد در روزهای پایانی زندان که بیمار بودم با آقای طاهری اصفهانی هم‌سلول بودم و در آن لحظات، انیس ما کتاب حج دکترشریعتی بود. آن‌را به نوبت برای هم می‌خواندیم و حظ می‌بردیم. خاطره‌ای دیگر هم به یادم می‌آید. مراسم ختم شهید مطهری در حسینیه ارشاد بود که آقای طالقانی در آنجا گفتند: اینجا پایگاه دو شهید است که هر دو یک هدف داشتند، اما از دو راه متفاوت؛ دکتر شریعتی از راه جامعه‌شناسی و شهید مطهری از طریق کلامی و فلسفی.

روايت حج از نگاه دکتر شريعتي


شريعتي در حج

حج: يعني آهنگ، مقصد يعني حرکت نيز هم. و همه چيز با کندن از خودت، از زندگيت و ازهمه علقه‌هايت آغاز مي‌شود، مگر نه که در شهرت ساکني؟ سکونت، سکون، حج نفي سکون.چيزي که هدفش خودش است يعني مرگ. حج: جاري شو!

هجرت از " از خانه خويش " به " خانه خدا"،"خانه مُردم"!

اي برلب‌هاي ديگران ترانه‌ساز، آهنگ نيستان خويش کن!

موسم: و اکنون هنگام در رسيده است، لحظه ديدار است، ذي حجه است، ماه حج، ماه حرمت. جنگيدن، کينه ورزيدن و ترس. زمين را، مهلت صلح، پرستش و امنيت داده‌اند، خلق با خدا وعده ديدار دارند، صداي ابراهيم را بر پشت زمين نمي‌شنوي؟ و او در خانه‌اش ترا به فرياد مي‌خواند، دعوتش را لبيک گوي! پس اکنون که در "دار عمل" هستي خود را براي رحلت به " دار حساب " آماده کن، مردن را تمرين کن، پيش از آنکه بميري، بمير.

حج کن!

به ميقات رو، و با آنکه ترا آفريد وعده ديدار داري.

احرام در ميقات: ميقات لحظه شروع نمايش، و پشت صحنه نمايش است و تو که آهنگ خدا کرده‌اي و اکنون به ميقات آمده‌اي، بايد لباس عوض کني. لباس! کفن پوش.

رنگ‌ها را همه بشوي!

سپيد بپوش، سپيد کن، به رنگ همه شو، همه شو، همچون ماري که پوست بيندازد، از"من بودن" خويش بدرآي، مردم شو. ذره‌اي شو، در آميز با ذره‌ها، قطره‌اي گم در دريا،

" نه کسي باش که به ميعاد آمده‌اي"،

خيس شو که به ميقات آمده‌اي "

" بمير پيش از آنکه بميري "

جامه زندگيت را بدرآور،

جامه مرگ بر تن کن.

اينجا ميقات است.

نيت: نيت کن! همچون خرمايي که دانه مي‌بندد، اي پوسته، بذر آن"خود آگاهي"را در ضميرت بکار و خداآگاه شو،

خلق آگاه شو، خودآگاه شو.

و اکنون انتخاب کن،

راه تازه را،

سوي تازه را،

کار تازه را،

و خود تازه را.

نماز در ميقات: اي رحمن! که دوست را مي‌نوازي! اي رحيم که آفتاب رحمتت، جز تو ديگر کسي را نخواهم ستود که حمد ويژه توست. نماز ميقات! هر قيامش و هر قعودش، پيامي ‌است و پيماني که از اين پس، اي خداي توحيد هيچ قيامي‌و هيچ قعودي، جز براي تو و جز به روي تو نخواهد بود.

محرمات: هر چه تو را به ياد مي‌آورد، هرچه ديگران را از تو جدا مي‌کند، وهرچه نشان مي‌دهد تو در زندگي که‌اي؟ چکاره‌اي؟ هر چه يادگار دنياست، هرچه روزمرگيها را براي تو تداعي مي‌کند،

هرچه بويي از زندگي پيش از ميقات دارد، و هر چه تو را به گذشته مدفونت باز مي‌گرداند، مدفون کن.

و خدا ترا دعوت کرده است، ندا داده است، که بيا، و اينک تو آمده‌اي، اينک پاسخش را مي‌دهي: لبيک!

لبيک اللهم لبيک، ان الحمد والنعمة لک والملک لا شريک

لک لبيک!

کعبه: در آستانه مسجدالحرامي، اينک، کعبه در برابرت! يک صحن وسيع و در وسط يک مکعب خالي، ناگهان بر خود مي‌لرزي! حيرت، شگفتي، کعبه در زمين، رمزي از خدا در جهان

مصالح بنايش؟ زمينش؟زيورش؟

قطعه‌هاي سنگ سياهي که از کوه "عجون" کنار مکه، بريده‌اند و

ساده، بي‌هيچ هنري، تکنيکي، تزئيني، برهم نهاده‌اند و همين!

و کعبه روبه همه، رو به هيچ، همه جا، و هيچ جا،

"همه‌سوئي"يا"بي‌سوئي"خدا!

رمز آن: کعبه!

امّا....

شگفتا! کعبه در قسمت غرب، ضميمه‌اي دارد که شکل آن را

تغييرداده‌اند، بدان "جهت" داده است،

اين چيست؟

ديواره کوتاهي، هلالي شکل، رو به کعبه.

نامش؟

حجر اسماعيل!

حجر! يعني چه؟

يعني دامن!

راستي به شکل يک "دامن" است، دامن پيراهن، پيراهن يک زن!

آري،

يک زن حبس،

يک کنيز!

کنيزي سياه‌پوست،

کنيز يک زن،

اين دامان پيراهن‌ هاجر است، داماني که اسماعيل را پرورده است،

اينجا " خانه ‌هاجر " است

و اينجا، خانه خدا، ديوار به ديوار خانه يک کنيز؟ و تمامي‌حج به خاطره‌ي ‌هاجر پيوسته است،

و هجرت، بزرگترين عمل، بزرگترين حکم، از نام‌ هاجر مشتق است،

پس هجرت؟

کاري‌ هاجروار!

و اي مهاجر که آهنگ خدا کرده‌اي، کعبه‌ي خدا است و

دامان‌ هاجر!

طواف: آفتابي در ميانه و برگردش، هر يک، ستاره‌اي، در فلک خويش،

دايره‌وار، برگرد آفتاب

به رود بپيوند تا جاودان شوي، تا جريان يابي تا به دريا رسي،

چرا ايستاده‌اي؟ اي شبنم؟ در کنار اين گرداب مواج خويش آهنگ،

که با نظم خويش، نظم خلقت را حکايت مي‌کند، به گرداب بپيوند!

قدم پيش نه!

حجرالاسود، بيعت: از"رکن حجرالاسود" بايد داخل مطاف شوي، از اينجاست که وارد منظومه جهان مي‌شوي،

حرکت خويش را آغاز مي‌کني،"در مدار" قرار مي‌گيري، در مدار خداوند، اما در مسير خلق!

در آغاز بايد، حجرالاسود را"مس" کني. با دست راستت، آن را لمس کني

و بيد رنگ خود را به گرداب بسپاري.

اين"سنگ" رمزي از"دست" است، دست راست، دست کي؟

دست راست خدا.

طواف مي‌کني، ديگر خود را بياد نمي‌آوري، به جاي نمي‌آوري، تنها عشق است،

جاذبه عشق و تو يک "مجذوب"!

از طواف خارج مي‌شوي، در پايان هفتمين دور؟

هفت؟ آري!

اينجا هفت، شش به علاوه يک نيست، يعني که طواف من برگرد خدا،

و هفت؛ ياد آور"خلقت جهان" است.

و اکنون دو رکعت نماز، در مقام ابراهيم.

اينجا کجاست؟ مقام ابراهيم، قطعه سنگي با دو رد پا،

ردپاي ابراهيم، ابراهيم بر روي اين سنگ ايستاده و

حجرالاسود-سنگ بناي کعبه- را نهاده است.

و اکنون

جاري شو، سيل شو،

بکوب و بروب و بشوي و......

...... بر آي!

حج کن!

و اکنون ابراهيمي ‌شده‌اي!

مقام ابراهيم: اکنون به آن من راستينت رسيده‌اي.....

در مقام ابراهيم مي‌ايستي، پا جاي پاي ابراهيم مي‌نهي؟

روياروي خدا قرار مي‌گيري، او را نماز مي‌بري.

ابراهيم‌وار زندگي کن، معمارکعبه‌ي ايمان باش

سرزمين خويش را منطقه حرم کن،

که در منطقه حرمي‌!

سعي: نماز طواف را، در مقام ابراهيم پايان مي‌دهي

و آهنگ"سعي"مي‌کني، ميان دو کوه صفا و مروه، به فاصله سيصد و اند متر.

سعي، تلاش است، حرکتي جستجوگر، داراي هدف، شتافتن، دويدن

در طوف، در نقش ‌هاجربودن،

و در مقام، در نقش ابراهيم و اسماعيل، هر دو.

و اکنون سعي را آغاز مي‌کني،

و باز به نقش‌ هاجر برمي‌گردي.

هاجر تنها،

دوان بر سرکوههاي بلند بي‌فرياد!

در جستجوي آب!

آري آب، آب خوردن!

نه آنچه ازعرش مي‌بارد، آنچه از زمين مي‌جوشد!

مادي مادي! همين ماده‌ي سيالي که بر زمين جاري است و زندگي مادي

تشنه‌ي آن است، بدن نيازمند آن است، که در تن تو

خون مي‌شود، که در پستان مادر شير مي‌شود، و در دهان

طفل آب است!

طواف، روح و دگر هيچ!

و سعي، جسم و دگر هيچ!

و ناگهان، يکباره معجزه‌آسا!

- به قدرت نياز و رحمت مهر-

زمزمه‌اي!

"صداي پاي آب"،

زمزم!

و تقصير، پايان عمره: و درپايان هفتمين سعي، بر بلنداي مروه،

از احرام برون آي، اصلاح کن، جامه‌ي زندگي بپوش،

آزاد شو، از مروه، سعي را ترک کن، تنها و تشنه با دستهاي

خالي، به سراغ اسماعيلت،

تنهايي تو به سر آمده است،

زمزم، در پاي اسماعيل تو مي‌جوشد،

خلق در پيرامون تو حلقه زده‌اند،

و چه مي‌بيني؟

اي خسته از"سعي"

بر عشق تکيه کن!

اي انسان مسئول!

بکوش!

که اسماعيل تو تشنه است،

و اي"انسان عاشق"

بخواه!

که عشق معجزه مي‌کند.

گوشت را، بر ديواره قلبت بنه، به نرمي ‌بفشر، زمزمه‌اش را مي‌شنوي،

از سنگستان مروه، به سراغ زمزم رو،

از آن بياشام، در آن شستشو کن.

اميد آنکه اين طواف و اين شستوي روحاني نصيب همگي ما گردد

"آمين"

توحيد و شرك  بخش ۳  دکتر علی‌ شریعتی


پس دوگانه‌پرستي كه يك مذهب شرك است، از وقتي پيدا مي‌شود كه دوگانه بودن بشري به وجود مي‌آيد، و دو قطب داشتن و دو خالق و دو مدبر و دو خداوند و اعتقاد به دوگانگي در همه جهان براي اين است كه بتوانند زندگي دوگانگي بشر اوليه را، كه به قابيل و هابيل تقسيم شده است، منطقي جلوه بدهند. ديگر آدمها با هم ارتباط ندارند، چون آدم تقسيم شده به قابيل و هابيل. ديگر آدم نيست، آدم مرد و حالا يا قابيل و يا هابيل است، اين قابيل نمونه مجسم طبقه حاكم جامعه‌اي است كه تقسيم به دو قطب متضاد شده است. قابيل را مي‌بينيم كه آدمي مذهبي بود اما مذهب را وسيله دست خودش كرده بود براي توجيه وضع خودش؛ براي اينكه به برده بگويد تو زاده خداي ديگري و به خودش بگويد و به او بقبولاند كه من زاده خداي ديگري هستم. اين قابيل كه در طول تاريخ تبديل به طبقه حاكمه مي‌شود ـ در رابطه حاكم و محكوم ـ و بر تاريخ حكومت مي‌كند، خود اين قابيل كه يك فرد، يك مسلط، ارباب، و يك صاحب بشر است، كم كم در طول تكامل تاريخ تبديل مي‌شود به سه بعد. همين يك قابيل سه قيافه پيدا مي‌كند: يكي در قيافه زور، يكي در قيافه زر، يكي در قيافه دين تكامل پيدامي كند. و اين سه عنصر، طبقه حاكم را عليه مردم مي‌سازند ـ طبقه حاكم در طول تاريخ از اين سه عنصر، درست شده است. وقتي كه جامعه‌هاي ديگر رشد پيدا كرده ـ جامعه‌هايي كه ما مي‌شناسيم: جامعه رم، جامعه ايران باستان، جامعه فلسطين، جامعه بين النهرين ـ پيغمبران ما كه قيام مي‌كنند، در برابر اين طبقه با اين سه قيافه مواجه مي‌شوند؛ اين سه طبقه را، كه سه سمبل است، قرآن به صورت سه شخص به بشريت معرفي مي‌كند. گاه به صورت اسم و صفت مي‌گويد: ملأ، مترفين و احبار يا رهبان:

۱ - ملأ، چشم پركن‌ها هستند يعني نمايندگان زور در جامعه بشري. ملأ، يعني كسي كه وقتي در جامعه راه مي‌رود چشم را پر مي‌كند.
۲ - مترف، ثروتمنداني كه هيچگونه مسئوليت مذهبي و بشري و اخلاقي نمي‌شناسد، بخاطر اينكه تكبري كه زاده ثروت و تمكن آنها است آنها را از هر مسئوليت انساني بري كرده. مترف، يعني كسي كه مثل بوقلمون نر توي خيابان كه راه مي‌رود، جور ديگري راه مي‌رود!
۳ - رهبان، يعني متوليان معابد ـ دين‌ها ـ، نمايندگان اديان.

يكي نيروي ديني جامعه در دستش بوده، راهب بوده، حبر بوده و احبار بوده است: روحانيون مذاهب و طبقه روحاني در مذاهب يعني طبقه رسمي يكي مترفين بودند: طبقه اقتصادي؛ و يكي ملأ بودند كه طبقه سياسي و قدرت اجتماعي در دستشان بود. اين سه بافت، بافت واحدي را مي‌ساختند و يك طبقه را تشكيل مي‌دادند، اما سه قيافه داشتند. در داستان موسي مي‌بينيم يكي فرعون است كه در برابر نهضت موسي مي‌ايستد: نماينده قدرت سياسي جامعه، نماينده ملأ. يكي قارون است كه در برابرش مي‌ايستد: نماينده قدرت اقتصادي جامعه بشري. يكي ساحره و نماينده همه بلعم باعورا است كه روحاني فاسد بني اسرائيل است. مي‌بينيم فرعون و قارون و بلعم باعورا، يكي نماينده مذهب و يك نماينده اقتصاد و يكي نماينده قدرت سياسي جامعه است، كه هر سه با هم همكارند و هر سه همدست در برابر نهضت موسي، چوپاني كه يك مرتبه از صحرا آمده و با چوب دستي چوپاني مي‌خواهد علي رغم همه اين قدرت‌ها قيام كند.

آيا الان در ذهن شما اين طوري نقش نبست كه يك طبقه است و سه قيافه دارد: همان قارون بود كه حالا شد بلعم باعورا و فرعون؛ همان قابيل بود كه حالا شد فرعون و بلعم باعورا و قارون؛ همان يك آدمي بود كه براي اولين بار برادركشي را بخاطر منافع شخصي و انحصارطلبي در تاريخ بشر آغاز كرد و همين آدم، مسلط بر تاريخ شد و بعد همين آدم در تكامل سه قيافه پيدا كرد. اين سه قيافه سه جور آدم جدا از هم‌اند، اما در عين حال يك قدرتند و قدرت حاكم بر سرنوشت تاريخ و انسانها و ناس و توده‌هاي مردمند. پس ما الان معني تثليث را فهميديم. تثليث را كه در مسيحيت مي‌شناسيم: اب و ابن و روح القدس؛ هم پدر است، هم پسر است و هم روح القدس؛ هم سه تا است، يعني پدر جدا، روح القدس جدا، و پسر جدا است و هم در عين حال هر سه شخص جدا از هم و مستقل از هم، ذات واحدي هستند. اين كدام است؟ اين خداي جهان نيست؛ خداي جهان اگر سه عنصر و سه ذات جدا از هم‌اند، نمي‌توانند يك ذات باشند؛ اگر يك ذات است، نمي‌شود سه ذات جدا از هم باشد؛ اين همان طبقه حاكم جامعه بشري است كه در عين حال كه يك ذات است سه قيافه دارد.

پس تثليث يك شرك نوع دوم است كه ظاهراً نام مذهب دارد و ظاهراً نام معبود و خدا دارد، اما يك ذات در سه قيافه جدا از هم است و راست هم هست اما ما خيال مي‌كنيم درباره خدا صحبت مي‌كند. نه، درباره آن طبقه صحبت مي‌كند، طبقه‌اي كه هم دين مال اوست و در دست اوست و هم پول در دست اوست و هم زور در دست اوست؛ خدا را هم همان او مي‌سازد، يعني خداي شرك را و دين شرك را هم همان مي‌سازد. كي مي‌سازد؟ ملاهاي رسمي اديان گذشته مي‌ساختند ـ دين را و خدايان را ـ، به ضرر بشر مي‌ساختند و به نفع طبقه‌اي كه خودشان عضو لايتجزي آن طبقه بودند.

روحانيون طبقه قرون وسطي و مؤبدان قديم ايران باستان گاه بيش از هشتاد درصد ـ به قول آلبرماله ـ زمين‌هاي زير كشت سرزمين خودشان را در اختيار خودشان داشتند. در داستان «اختون»، كه يكي از خدايان بين النهرين است، شاعري مي‌گويد كه «اين اختون، كه خداي ما است، بقدري حريص است، بقدري چپاولگر و متجاوز است كه حتي لقمه‌اي را كه از صبح تا شب من به رنج از توي جامعه و زندگي به دست آوردم و آن را به چه رنج و بدبختي حالا به دهن بچه كوچكم مي‌كنم، از دهان بچه كوچكم مي‌قاپد و نمي‌گذارد بچه‌هاي من شكمشان سير شود». كنايه مي‌زند به صاحبان معابد كه همه پول مردم را غارت مي‌كردند بنام خداياني كه ساخته بودند.

بنابراين سه خدايي وجود دارد؛ سه عكس از خدايان كشيده‌اند: يك خدا در يونان است به اسم «زاگره». اين خدا يك گردن دارد، يك كله دارد، اما سه چهره دارد. يكي در هند است، كه هيچ ربطي به خداي يونان ندارد، به اسم « ويشنو»؛ اين هم يك گردن، يك كله و سه چهره دارد. يك خدا هم در مسيحيت است (بيچاره حضرت مسيح)؛ يك گردن، يك كله از فلسطين گرفتند و بعد سه چهره به او دادند. الان عكس حضرت مسيح در تثليث (ترينيته Trinite) كاتوليك اين است: يك سر است كه سه چهره شبيه به هم و كنار هم دارد، به اين صورت كه يك ابرو دارد؛ اين ابروي وسطي، ابروي چپ چهره اولي و ابروي راست چهره دومي است؛ ابروي چپ چهره وسطي ابروي راست چهره سومي است؛ يك چنين هيكلي مثل كوبيسمهاي پيكاسو درست كرده است! اين سمبل خداي عالم نيست، اين سمبل طبقه حاكم رم است كه خدا را به صورتي در آورده است كه توجيه كننده سه بعدي بودن يك بعد، سه قيافه داشتن يك گردن و سه چهره بودن يك اندام است، كه طبقه‌اي است كه سرنوشت زندگي و فكر و ايمان و قدرت و ماده جامعه در دستشان بوده، به سه قيافه. اين اِمِرِل است كه مي‌گويد: در قرون وسطي خلاصه قضيه اين بوده: يكي گردن مردم را به زور مي‌گرفته و نگه مي‌داشته، يكي ديگر جيب او را خالي مي‌كرده، يكي ديگر به گوشش مي‌گفته «صبر كن، خدا بزرگ است»! اين سه نفر در طول تاريخ با همديگر همكاري مي‌كردند. تثليث يعني اين، شرك يعني اين.

چند خدايي چيست؟ يك نوع شرك، شرك چند خدايي است. شرك دو خدايي زير بناي جامعه دو بعدي است. شرك سه خدايي زير بناي طبقه سه خدايي است. در خود ايران باستان من فكر مي‌كردم كه بايد تثليث باشد؛ براي چه؟ براي اينكه طبقه حاكم در ايران باستان خيلي رشد پيدا كرده بود و اين نمي‌توانست سه خدا نداشته باشد؛ چطور دو خدا (مي توانسته) براي او كافي باشد؟ طبقه حاكم كه مؤبدان بودند و خانواده «قارون» بودند و هخامنشيان همسايه اينها بودند، كه سه بعد بودند، چطور خودشان را توجيه مي‌كردند؟ بعد يك مرتبه متوجه شدم كه آنجا هم سه تا خدا داريم؛ اهريمن و اهورا مزدا دو بعدي بودن جامعه را توجيه مي‌كنند، اما چيز ديگري داريم و آن اين است كه در ايران سه تا آذر داريم، سه آتش مقدس: يك آتش مقدس در آذربايجان ـ هر سه آتش اهورا مزدا است، اما سه آتش ـ، يك آتش ديگر در فارس و نزديكي آن، و آتش سوم هم نزديك مزينان ما در قلعه دور افتاده‌اي است كنار كوه ريود در قلعه مهر كه از آن آتش‌هاي بدبخت بوده است!

آتش اول در آذربايجان، آتش اشراف و بزرگان و تخمه داران و خانواده‌هاي مجلل دوره ساساني بوده؛ آنها فقط اين آتش را مي‌پرستيدند كه سمبل آنها بود. آتش پارس فقط آتش مؤبدان و روحانيون بوده و آتش سوم كه اسمش آتش مهر ـ آذر برزين مهر ـ بود ـ در همين سبزوار ـ، آتش كشاورزان بوده. مي‌بينيم سه بعدي بودن طبقه حاكم به صورت سه آتش مقدس مستقل از هم كه در ايران باستان توجيه مي‌شود، يك شرك است و نيز دو بعدي بودن جامعه بشري، كه يك بعد برتر و يك بعد پست‌تر دارد، كه اينها هيچ وقت نمي‌توانند انتقال طبقه بدهند و به قول ارسطو «بردگان را خدا برده آفريده و آزادگان را خدا آزاد آفريده».

پس زير بناي فلسفي و مذهب ساختگي، براي توجيه خصومت، توجيه نظام حاكم و محكوم، توجيه نظام بردگي، توجيه نظام نژادي، توجيه نظام سرواژي و نظام دوگانگي و سه گانگي و چند خانوادگي و برتري و پستي زندگي بشري، كه در داستان قابيل به معناي كامل آن مي‌توان «نظام قابيلي» خواند، از مذهب بزرگترين وسيله بدبختي بشر را مي‌ساخته، و اين مذهب، مذهب شرك است. بنابراين توحيد، كه مشت محكمي به دهان اين دسيسه بزرگ تاريخ بوده، عبارت است از: يك فلسفه جهان‌بيني و جهان‌شناسي كه همان طور كه مي‌خواهد به جهان وحدت بدهد، از نظر خلقت (نيز مي‌خواهد) به انسان وحدت بدهد، و همان طوري كه مي‌خواهد بين تمام عناصر جهان وحدت بدهد ـ جهان را به خير و شر تقسيم نمي‌كند ـ، همان طور مي‌خواهد زيربنايي براي وحدت گروه‌ها و نژادها و طبقات بشري بسازد. و بنابر اين توحيد خدا، در عين حال كه حقيقت توجيه كننده عالم است زير بناي توحيد انسان هم هست، و توحيد معبود زيربناي توحيد عابد، كه انسانها باشند، هست؛ و نهضت ابراهيم، علي رغم نمرودها و علي رغم سازندگان مذهب شرك و تثليث و ثنويت و چند خدايي و بت پرستي ـ كه بت پرستي، يكي از انواع شرك است ـ كه به اين شكل مذهب را وسيله توجيه نظام قابيلي در طول تاريخ كرده‌اند، مي‌خواهد به وسيله توحيد، در عين حال كه انسان را از نظر شناخت هستي بر گرد كانون واقعي و حقيقي عالم وجود بچرخاند، در عين حال بر گرد يك ملاك و يك زيربناي فكري، كه اساس وحدت بشري و طبقاتي و نژادي را مي‌سازد، بچرخاند، و سمبل هر دو كعبه است. بنابراين نهضت ابراهيم نهضت فلسفي تنها نيست، نهضت شناختن خلقت جهان نيست؛ نهضتي است بر خلاف مسير تاريخ بشر كه به وسيله آن طبقه و آن دست‌ها و آن گروهها، علي رغم ناس و مردم و به نفع آن گروه خاص اقليت ـ ملأ و مترف و رهبان ـ منحرف شد: نابود كردن انحصارها و مرزها و قيدها و بندگي‌ها و بردگي‌ها و برتري طلبي‌ها و در عين حال ايجاد وحدت جهان، وحدت انسان با جهان، وحدت انسان با انسان. اين است كه نهضت ابراهيم اين همه عظمت دارد و اين است كه انسانها هر سال و هر نسل دعوت مي‌شوند كه در گوشه‌اي، به نام خاطره ابراهيم، جمع شوند و از اعمال جدي او تقليد نمونه‌اي و اشاره‌اي بكنند و به اين شكل، هميشه نسلهاي بشري كه به نام مسلمان، مسئول انجام و ادامه رسالت ابراهيم هستند، پيوند خودشان را با ابراهيم حفظ كنند و هر سال به اينجا بيايند و با او تجديد عهد كنند. اين تجديد عهد بار مسئوليت بي‌نهايت سنگيني را بر دوش انسان روشن و آگاه مي‌گذارد، مسئوليت بزرگي كه با ابراهيم آغاز شد و به عنوان بازگشتن و برگرداندن مسير تاريخ بشر به دوره هابيلي، به دوره برابري انساني، برادري انساني، و نفي همه عوامل شرك يعني مذهب انحرافي ضد انساني است؛ (و به معناي بازگرداندن به) توحيد خدا ـ كلمه توحيد و اعلام كلمه توحيد ـ (است) كه به قول كاشف الغطاء زيربناي توحيد كلمه است، و توحيد معبود كه زيربناي توحيد عابد است و يگانه بودن خالق طبيعت و خالق انسان كه زيربناي توحيد انسان با طبيعت است. همه مذاهب مي‌خواستند انسان را دور از طبيعت رشد بدهند، اسلام مي‌خواهد انسان را در متن طبيعت تكامل بدهد، و در متن اقتصاد، در متن ماديت تكامل معنوي بدهد، اسلام يعني چه، اسلام، دين ابراهيم (است)؛ اسلام (از نظر اصطلاح قرآني) يك دين است كه از آغاز آدم يعني از آغاز بشريت همين دين بوده؛ اديان وجود ندارد، يك دين در برابر اديان است. وقتي كه ايرانيان از مسلمانها در جنگ پرسيدند «شما براي چه آمده ايد ؟ »، اين مسلمان مي‌گويد كه «ما آمده ايم شما را از پرستش يكديگر به پرستش خداوند بخوانيم». معناي توحيد را نگاه كنيد: منظور تنها اين نبوده كه «خدا يكي است و دو تا و سه تا نيست»؛ مسئله خيلي زنده، فعلي و هميشگي است.

اين «خدا يكي است و بيشتر نيست»، خيلي دامنه دارد و خيلي مسئوليت دارد: مي‌بينيد كه در «از ذلت زمين و از پستي اديان شما را به عزت اسلام مي‌خوانيم»، همه اديان را در برابر اسلام مي‌خواند و اسلام دين ابراهيم است، دين آدم است، يعني دين انسان است، دين آدم يعني چه؟ يعني دين انسان است، يعني اگر اين انحرافات تاريخي، اين توجيهات دروغين، اين اديان ساختگي و اين شرك پرستي نمي‌بود، انسان، به فطرت، بر دين توحيد يعني بر اسلام مي‌بود. اين نهضت با ابراهيم در تاريخ انحرافي بشر و در جامعه‌هاي قابيلي انسان آغاز شده، با محمد تكميل شده، اما با او پايان نپذيرفته. تكميل شدن دين غير از تمام شدن نهضت است. نهضت تا كي است؟ تا هميشه و تا وقتي كه انسان به پيروزي مطلق برسد و آن پيروزي مطلق، استقرار عدالت بشري است، قسط و حكمت و برابري و نظام هابيلي را جانشين نظام قابيلي كردن است، و توحيد اجتماعي و فلسفي و اخلاقي را جانشين شرك اجتماعي و اخلاقي و فلسفي (كردن) است و نابودي اديان ساختگي به نفع دين انسان، دين آدم و دين اسلام است.

بنابراين ما در عين حال همواره مسئول ادامه و گسترش نهضت ابراهيم و در نسلهاي خودمان، در جامعه‌هاي خودمان، در روي زمين و زمان خودمان هستيم. ادامه نهضت ابراهيم، با پيغمبر اسلام، از نظر ايدئولوژي دين تكميل مي‌شود، اما از لحاظ حركت اجتماعي، تكامل و ادامه پيدا مي‌كند و اين نهضت در نبردها و جنگ‌هاي مداوم فكري و علمي و اجتماعي و نظامي در طول تاريخ گذشته و آينده بوده و خواهد بود، و اين معني تشيع است. جز اين، تشيع نه دين است و نه مذهب خاص است، هيچ چيزي نيست؛ تلقي ادامه اسلام بعد از پيغمبر اسلام؛ چگونه ادامه اي؟ ادامه چه؟ ادامه نهضت ابراهيم كه با پيغمبر اسلام تكامل پيدا مي‌كند، و مبارزه بين توحيد و شرك، كه يك نوع ديگرش شرك در داخل توحيد است ـ كه بعداً خواهم گفت ـ، كه بعضي باز خود توحيد را دين قرار مي‌دهند ودر داخلش شرك را جا مي‌دهند و بعد به نام موسي و به نام عيسي و به نام محمد، كه اديان توحيد هستند و به نام توحيد، نظام شرك را ايجاد مي‌كنند و توحيد را باز زيربناي توجيه نظام زندگي مشركانه قرار مي‌دهند. و تشيع جز اين نيست كه توحيد در معناي اجتماعي خودش، در معناي انساني، در معناي زندگاني اين جهاني بشري خودش تحقق پيدا كند، برخلاف آن طبقه و آن نظام‌هاي خلفايي كه مي‌خواستند توحيد در چهار چوب حوزه‌هاي علميه، بحث كلامي و فلسفي بماند.

اين است كه در نيشابور از امام رضا مي‌خواهند كه حديثي بگويد؛ پاسخ مي‌دهد «حديثي تازه، سلسله الذهب: از پدرم شنيدم، او از جدش نقل كرد و او از جدش نقل كرد...»؛ از چه نقل كرد؟ «لااله الاالله». اين كه حديث تازه‌اي نيست؟ اين را كه خليفه هم مي‌گويد: لااله الاالله؛ هر خليفه يك سال به حج مي‌رود، يك سال به جهاد؛ شما حرف تازه‌اي آوردي؟ «بله آقا حرف تازه آوردم، حرفي آوردم كه همه مسلمانهاي شرق و غرب كه هر روز و هر شب كه لااله الاالله مي‌گويند و لااله الاالله گو درست مي‌كنند اصلاً نشنيده‌اند و نفهميده‌اند، اين حرف تازه است». من وقتي كه دانش آموز بودم، چهارده پانزده سال پيش، ابوذر غفاري را ترجمه مي‌كردم، يك مرتبه رسيدم به اينجا كه ابوذر غفاري از پيغمبر مي‌پرسد كه حديثي يا رسول الله، بعد پيغمبر مي‌گويد كه اي ابوذر كسي نيست كه لااله الاالله بگويد و به بهشت نرود. بعد ابوذر مي‌پرسد، اگر زنا و دزدي هم كرده باشد ؟ ! پيغمبر مي‌فرمايد بله اگر زنا و دزدي هم كرده باشد. ابوذر نمي‌تواند باور كند، مي‌گويد، اگر زنا و دزدي هم كرده باشد، پيغمبر مي‌گويد، بله ابوذر، اگر زنا و دزدي هم كرده باشد. من وقتي كه به اينجا رسيدم گفتم اين چيست كه ترجمه بكنم؟ خوب لااله الاالله را يك فاسد و دزد بگويد، چرا به بهشت برود؟ بعد عقلم را گذاشتم كنار و ترجمه كردم. حالا مي‌فهمم چقدر درست است! آن لااله الاالله است كه من نفهميدم؛ زنا و دزدي را كه فهميده بودم، لااله الاالله را نفهميده بودم. بشريت و جامعه اگر معناي توحيد را بفهمد، ديگر مسئله زنا و دزدي و جنايت و امثال اينها مسئله‌اي نيست كه اصلاً مطرح بشود، مسئله‌اي نيست كه در جامعه كشت بشود، رشد كند و بپرورد.

نهضت ابراهيم كه بنيانگذار توحيد و بنيانگذار اين خانه است، نهضت بشري است از آغاز انحراف تاريخ، كه در قصه قابيل ديديم، و تا وقتي كه تاريخ به مسير توحيد برنگردد ـ توحيد به اين معنا در اين ابعاد بزرگش ـ ادامه خواهد داشت، در همه روز، در همه نقطه‌ها و در همه ماهها ودر همه صحنه‌هاي جهاد واقعي بشري. آنهايي كه به كربلا رفته اند(چقدر من متأسفم كه موفق نشدم)، به من نقل كردند كه (البته آن كس كه نقل مي‌كرد، خودش قضيه تاريخي‌اش را نمي‌دانست) پرچم قرمزي روي بارگاه حضرت ابوالفضل هست. من يك مرتبه تكان خوردم، براي اينكه مي‌دانستم در قبايل عرب جنگ بود، بيست سي قبيله هميشه با هم مي‌جنگيدند، بعضي جنگ‌ها چهل سال طول مي‌كشيد. داستان شتر «بسوس» ۴۰ سال طول كشيد، بعد كه پيغمبر اسلام آمد آنها را آشتي داد، يعني اگر پيغمبر نبود همين حالا هم با هم مي‌جنگيدند، حتي بر سر يكدانه شتر! خونهايي كه بيشتر از شتر ارزش ندارد بايد براي شتر هم به زمين بريزد! هيچ چيز در دنيا به هدر نمي‌رود. به هر حال يك مرتبه اين قبايل كه با هم مي‌جنگيدند به ماه حرام مي‌رسيدند (چهار ماه حرام در سال بود)؛ وارد ماه حرام كه مي‌شدند، طبق سنت عرب نمي‌توانستند بجنگند. قبايل آمده‌اند در صحنه پيكار چادر زده‌اند، خونها هنوز مي‌جوشد، هنوز جنازه‌ها افتاده، اما مجبورند شمشير را غلاف كنند ـ ماه حرام است ـ، مي‌رفتند توي خيمه‌ها، اما علت واقعي براي اين صلح به وجود نيامده و دو قبيله با هم سازش نكرده‌اند، به علت ماه حرام موقتاً شمشيرها را غلاف كرده‌اند مي‌خواهند بگويند ‌اي بشر، ‌اي عرب، ما دو قبيله با هم آشتي نكرده ايم، از دعوايمان صرفنظر نكرده ايم، بخاطر ماه حرام موقتاً جنگ را تعطيل كرده ايم، ماه حرام كه تمام بشود جنگ را ادامه خواهيم داد. براي اينكه اين حرف را بزنند روي خيمه پرچمدارجنگشان يك پرچم قرمز مي‌زدند.

يك مرتبه متوجه شدم اين پرچم قرمز يعني، «اگر شما مي‌آييد اينجا چند گور آرام وخاموش مي‌بينيد و جنگ حسين را در كنار كربلا آرام يافته و پايان يافته مي‌بينيد، بخاطر سالهاي حرام است و اين پرچم فرمانده نشان مي‌دهد كه اين جنگ ادامه خواهد داشت». تا كي؟ هر روز عاشورا است، هر سرزمين كربلا است و هر ماه محرم است. اما كدام جنگ؟ جنگي كه ابراهيم آغاز كرد و جز با استقرار توحيد در همه ابعادش در زمين، اين جنگ پايان نخواهد يافت.

حسین وارث آدم (بخشی از کتاب معلم شهید دکتر علی شریعتی)

اين نوشته تلاشي ست براي يادآوري پيام دكتر علي شريعتي که تحت عنوان (حسين وارث آدم ) رسیده است. دكتر شريعتي در صفحات آخر مقدمه حسين وارث آدم ، مخاطب را به مكانِ حادثه توجه مي دهد که به ظرافت آن توجه می کنیم:


بين النهرين – عراق امروز – سرزمينی ست ميان دو رود دجله و فرات،شمال بين النهرين تركيه و ارمنستان است که كوهستانهایش پوشيده از برف و يخ است، از اين سرچشمه مشترك ، دو رود دجله و فرات سر مي گيرند و به سوي جنوب سرازير مي شوند .عجيب كه بزرگترين صحنه هاي نبرد و رويدادهاي عظيم قدرت ها و نظام ها در آن اتفاق افتاده است ودر واقع سرزمين تاريخ محسوب می شود.در شمال آن امپراطوري بيزانس (روم شرقي)،قيصر و اصحاب كهف،در آرارت كشتي نوح ،آشوريان و در مركز،تمدن آكاد و بابل ،در جنوب،سومر (يكي از كهن ترين تمدنهاي بزرگ) جریان داشته است و آنگاه سرگذشت نوح ، ابراهيم ، دانيال، ذوالقرنين،اسارت يهود در بابل ، صابئين يحيي و در اين اواخر خسرو و مدائن ،پايتخت شاهنشاهي ايران در كرانه شرقي دجله بوده است. بغداد هم پايتخت خلافت اسلام، روبه روي کرانه غربي دجله است يعني هر دو در يك صف و يك جريان و در آن سوي بين النهرين،در كرانه فرات،كربلا و حسين ! همه چيز انطباق شگفتي دارد.
اين دو رود از آغاز كه از يك منبع سرچشمه مي گيرند و بر بستر تاريخ پيش مي آيند،از هم دور مي شوند و نزديكي هاي بغداد (مركز خلافت اسلام ) به هم نزديك مي شوند و سپس در هم مي آميزند و يكي مي شوند و شطی بزرگ را مي سازند،شط اسلام؟ نه ... شط العرب! نكته اساسي اين است كه دكتر علي شريعتي به اين حادثه به عنوان حادثه اي مجرد در تاريخ نمي نگرد بلكه اين اتفاق را در راستاي درك خود از فلسفه تاريخ مي بيند و توضيح مي دهد ،ناگهان اين زيارت پر معني و عميق (وارث ) در مغز جرقه میزند .خطاب به حسين :
سلام بر تو اي وارث آدم ، برگزيده خدا...
سلام بر تو اي وارث نوح ،پيامبر خدا...
سلام بر تو اي وارث ابراهيم ،دوست خدا...
سلام بر تو اي وارث عيسي ،روح خدا...
سلام بر تو اي وارث محمد ،محبوب خدا...
سلام بر تو اي وارث علي ،ولي خدا...
عجبا!صحنه كربلا ناگهان در پيش چشم ،به پهنه تمامي زمين گسترده می شود و صف هفتاد و دو تني كه به فرماندهي حسين در كنار فرات ايستاده اند ، از ابتدا،از آدم (آغاز پيدايش نوع انسان در جهان)آغاز مي شوند و انتهايش تا ... آخر الزمان (پايان تاريخ)ادامه دارد! حسين سياستمداري نيست كه بخاطر شرابخواري و سگبازي يزيد با او درگيري پيدا كرده باشد و اين حادثه اتفاق افتاده باشد! حسین وارث پرچم سرخي است كه از آدم ،همچنان دست به دست ، بر دست انسانيت مي گردد و اكنون به دست او رسيده و او نيز با اعلام شعاری كه هر ماهی محرم است و هر روزي عاشورا و هر سرزميني كربلا ، اين پرچم را دست به دست ،به همه راهبران مردم و همه آزادگان عدالتخواه در تاريخ بشريت سپرده است و اين است كه ،در آخرين لحظه اي كه مي رود تا بميرد و پرچم را از دست بگذارد ،به همه نسل ها ،در همه عصرها فرياد بر مي آورد كه :( آيا كسي هست كه مرا ياري كند ؟)
مساله (وراثت)در اين متن تصادفي انتخاب نشده است ،يك كلمه يا تعبير ادبي نيست ،يك اصطلاح علمي و تاريخي است .در اسلام ،وراثت ،يك اصل فلسفي و اعتقادي است . با اين اصل اسلام مي خواهد در حوادث متفرق و رويدادهاي گوناگون كه در زمان ها و زمين هاي مختلف پديد آمده و خواهد آمد نشان دهد كه همه انها با هم در رابطه اند و بر اساس يك عليت منطقي و قانون علمي مي زايند و مي ميرند و به هم بدل مي شوند و بر هم اثر مي گذارند و هر كدام حلقه اي از يك سلسله واحدي تشكيل مي دهند كه از آغاز بشريت تا پايان نظام تاريخ ادامه دارد و اين تسلسل منطقي و تداوم جبري ،تاريخ نام دارد.بنابراين وراثت اصل علمي و مترقي بيان مي شود كه امروز ( وحدت ) يا ( پيوستگي ) تاريخي نامیده می شود و اين اصطلاح نشانه آن است كه اسلام داراي فلسفه تاريخ كاملا مشخص است.
قرآن كلمه دين را هميشه مفرد بكار مي برد و اسلام را نام همه رسالت هاي پيامبران گذشته مي داند همه راهبران انسان به روشنايي را نه به يك نهضت مجرد ،بلكه ادامه نهضت محمد ( ص ) و جريانی واحد در متن بشريت تلقي كند و همه را در يك دين ،يك اسلام ،يك رسالت ،يك نبوت ، يك منشاء هدف می بخشد که عبارتست از حركتي كه رسالتش در تاريخ نجات مردم و تكامل انسان است و به زبان قرآن : بخشيدن كتاب و ترازو به مردم و تعليم حكمت و آگاهي و روشنايي و حقيقت يابي و تحقق قسط و برابري طبقاتي و نژادي ،مادي و معنوي است .
وقتي به اصل وراثت حسین مي انديشيدیم که وارث تمامي انقلاب هاي تاريخي انسان است، احساس می كنیم كه گويي همه آن انقلابها و قهرمانها ، همه جلادها و شهيدها ، يكجا از اعماق قرون تاريك زمان و از همه نقاط دور و نزديك زمين بعثت كرده و گويي همگي از قبرستان خاموش تاريخ ، با فرياد حسين كه همچون صوراسرافيل در جهان طنين افكنده است ،بر شوريده اند و قيامتي بر پا شده است و همه در صحراي محشر كربلا گرد آمده اند و در سوي فرات ،روي در روي هم ايستاده اند ،در اين سوي از هابيل تا حسين ،همه پيامبران و شهيدان و عدالتخواهان و قربانيان جنايت هاي تاريخ كه همه از يك تبارند و در ان سو از قابيل تا يزيد، فرعون ها و نمرودها و كسروي ها و قيصرها و بخت النصر ها و همه جلادان و مردم كشان و غارتگران زندگي و آزادي و شرف انساني ! حتي رب النوع ها و شخصيت هاي اساطيري نيز صف بندي شده اند ،هر يك سمبل ذهني از اين دو حقيقت عيني،انعكاس واقعيت بشري ( الله – ابليس )، (اهورا – اهريمن) و یا جنگ حسيني و يزيدي ...

سعی - متنی دربارهٔ جلال آل‌احمد که دکتر شریعتی پس از مرگِ جلال نوشته است.

باید با او سعی می‌‏کردم. آخر با هم عهد کرده بودیم که یک بار دیگر حج کنیم، این بار با هم. ملک‌‏الموت همان سال، او را از ما گرفت و من تنها رفتم، اما همه جا، او را در کنار خود می‌‏یافتم، همه مناسک را- گام به گام- با هم می‏‌رفتیم، اما، نمی‏‌دانم چرا، در سعی بیشتر «بود». ظهوری تابنده داشت و حضوری زنده و گرم، صدای پایش را می‏‌شنیدم که پیاده می‏‌دود و آشفته، و هرم نفس‌نفس‌زدن‏‌هایش که چه تبدار بود و تشنه و عاشق. تنها خود را به این سیل خروشان حیرت و عطش خلقی که سراسیمه از این سو به آن سو می‏‌دوید سپردم اما، او را، به هر سو که می‏‌نگریستم می‏‌دیدم؛ گاه پا به پایم می‏‌دوید، پا به پایش می‏‌دویدم، گه می‏‌دیدم که همچون صخره‏‌ای از بلندای صفا کنده شده است و با سیل فرو می‏‌غلتد و پیش می‏‌آید و گاه، در قفایم احساسش می‏‌کردم، هروله می‏‌کرد و مسعی می‏‌لرزید، می‏‌یافتم، می‏‌شنیدم و می‏‌دیدمش که سرش را بر آن ستون سیمانی می‏‌کوبد و می‏‌کوبد و می‏‌کوبد تا... بترکد، که همچون حلاج از کشیدن این بار گران به ستوه آمده بود و آن همه انفجار را در آن نمی‏‌توانست به بند کشد و نگاه دارد. او که سر را به دو دست می‏‌گرفت و به میان خلق می‏‌آمد و به التماس ضجه می‏‌کرد که بزنید، بزنید که سخت بر من عاصی شده است! چرا در سعی این همه «بود» و بیش از همه جا؟ شاید از آن رو که در حج خویش نیز، چنین بود، در این «سفرنامه» که همه «گزارش» است و همه جا چشم تیزبینش کار می‌کند، تنها در مسعی است که شعله‏‌ور می‏‌شود و دلش را خبر می‏‌کند و روح حج در فطرتش حلول می‏‌کند و شعشعۀ غیب بی‌تابش می‏‌کند و بی«خود»! شاید از آن رو که «مسعی» شبیه «عمر» او بود و «سعی» زندگی‌‏اش، تشنه و آواره و بیقرار در تلاش یافتن «آب»، برای «اسماعیل‌‏های تشنه در این کویر»! و شاید، اساساً، به این دلیل که او، راه رفتنش مثل سعی بود، چقدر خود را به او رساندن سخت بود، باید همیشه می‌‏دویدی، اگر لحظه‌‏ای غفلت می‏‌کردی، لمحه‌‏ای به قفا یا چپ و راست و یا به خودت چشم می‌‏گرداندی، عقب می‌‏ماندی و او، به شتاب عمر خویش، می‏‌گذشت. اصلاً او راه نمی‏‌رفت، قدم نمی‏‌زد، هروله می‏‌کرد! گویی تشنه خروشان جستجوگری است که همواره، احرام بر تن، آواره میان دو قله «صفا» و «مروت» می‌کوشد و می‏‌دود و در این کویر، آب می‏‌طلبد، و این، زندگی کردن وی بود. و این بود که در حج، تنها به مسعی که پا می‏‌نهد بر می‌افروزد و «خسی در میقات»ش به سعی که می‏‌رسد، «کسی در میعاد» می‏‌شود و «چشم دل» باز می‏‌کند و آنچه نادیدنی است می‏‌بیند و حکایت می‏‌کند.(1)